یک بهار دیگر بر عمر ما گذشت و تا به خود بیایم به یک زمستان دیگر خواهد رسید با خود فکر میکنم مرا در این وانفسای زندگی چه خطی بر قسمتم نقش بسته که اینگونه به اشکال مختلف در امدم اما دایره مهر برایم ساختنی نبود ، انگار جبر مثلثات ما آنقدر با فلاکتمان عجین شده که به هر شکلی که میخواهد درمان می آورد الا شکلی که آرامش دارد و سازش ، مهر دارد و نور گرم است اما نمی سوزاند سرد است اما منجمد نمی کند و عجبا که فکر میکردم مادر گیتی آنگونه مرا زاده که خودش میپسندد. درد جانکاهی همیشه سراسر وجودم را غرق خویش مینمود حتی اگر عشقی هم بود سرابی از کابوس های شبانه و گاه و بیگاه بود که حتی به آن هم نمی رسیدم و هر چه نزدیک میشدم او دور. دست بر قضا این یار دیرین و رفیق شفیق خواجه شیراز در دمادم روزگارم کمک حال این بیچاره بوده. تا دستی به تمنا بسویش دراز کردم جوابم را پر ز چاره واگویه کرد
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش بر اندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
نسیم عطر گردان را شکر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کین داوری ها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
پس دیگر سپردن امور به دست بخت نا مهربان بس است ، از هر آنچه که از قبل توشه ام گشته با تمامی دلبستگی ها باید چشم پوشی کنم و طرحی نو در اندازم و به سوی دیاری دیگر روانه شوم . شاید این جسم رنجور خویش را توان بردن به یک سفر پر از مخاطره را نداشته باشم اما روحم را گرفتار سرزمینی دیگر میکنم و دست میکشم از هر آنچه ذره ذره داشت روانم را اسیر جسم و جسمم را اسیر ماده میکرد
خداوند ببخشاید این بنده اسیر دنیایش را