دیگر از این حال افسرده تهوعم میگیرد دیگر این جملاتی که از سر بیکاری تراوش میکنند برایم کشتارگاهی شده اند که انسانیت در آنجا سلاخی میشود و حتی دلیلی برای این کشتار عواطف نمی یابم در اتاقی کنار پنجره نشسته ام درست مثل یک سلول میماند این اتاق, چرا فقط اتاقهای زندان را به سلول تشبیه کنیم!؟ هر اتاقی هر خانه ای هر... میتواند نماد یک سلول باشد , مگر نه این است که از اتحاد یک دسته سلول یک عضو به وجود می آید و از مجموع اعضاء اسبی,درختی,مرغی یا حتی انسانی به وجود می آید. من در یک اتاق نشسته ام و این اتاقها سلول وار انسجامی لجام گسیخته را به رخ میکشند که هر چه ببشتر دقت میکنم هیچ هارمونی ندارند انگار که سلولهای بدن هر کدام بخواهند به تنهایی کار مثلا قلب و عروق و ماهیجه ها و حتی استخوانها را انجام دهند، با اینکه این تخیل هیجگاه به حقیقت نمی پیوندد اما... از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم به مردمی که انگار در یک مسابقه سرعت انفرادی شرکت کرده اند و فقط با خودشان رقابت میکنند بعضی ها را میبینم که با سرعت از کنار دیگری عبور میکنند اما وقتی گذشتند انگار که اشتباهی صورت گرفته باشد باز می ایستند