سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میراب نوشت
 
20 گیگابایت هاست رایگان با قول امکانات همراه با دامنه رایگان و سی پنل و کلی چیزای دیگه مخصوص شما

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاریخ شنبه 90/2/10 توسط میراب عطش

برای اهل اندیشه ، هیچ دوستی بهتر از تنهایی نیست ، همواره تنهایی توانایی به بار می آورد          (( ارد بزرگ ))

 

سالها در کسوت یک سامورایی ( 1 ) ( 2 ) راه گم کرده در بیانهای افکارم غوطه ور بوده ام دهه ها مختلف را سپری ساخته ام و خود را آخرین بازمانده آوارگانی میدانستم که برای نان جان میستانند ، لنگان لنگان خود را از هجوم حادثه رهانیده و بر خلاف اسلاف خویش که ناگزیر تن به هاراگیری میسپردند تا پس مانده غیرت خود را به مالک حقیقیش ، زمین بدهند ، به سوی قسمتی دیگر از ناکجا آباد سرنوشتم فرار کردم . انگار که یک افغان با لباس سنتی خویش به ینگه دنیا رفته باشد در این اقلیم مرا با ان چشم میدیدند ، کودکان به چشم یک بازیگر نمایش تگاهم میکردند و بزرگان به دیده یک تروریست، در اوج نا امیدی پیاده رو های این تخیل را گز میکردم از کنار برج ایفل تا ساعت بییگ بنگ از برج آزادی خودمان تا میدان سرخ مسکو از کاخهای ممنوعه چین تا مجسمه مسیح بوئنوس یرس همه جا را طی کردم ولی هیچ ندیدم ، انگار که من یکی در این دنیا زیادی بودم و دنیا با همه مخلفاتش مرا زائده ای میدید که فقط با کوتاه کردن دستم از دنیا بود که به آرامش میرسیدند سالها بدین منوال گذشت و من از همه سوا افتادم حتی پاهایم نیز ساز مخالف سر میدادند و دائم مرا به سویی میبردند که خود نمی خواستم . جنگل دلم میخواست اما به کویر می افتادم صدای غرش شیران را آرزو میکردم اما ناله گوشخراش شغال را میشنیدم . تنهای تنها شده بودم نه دیگر هم دلی بود نه هم زبانی  گاهی از سر جنون با خود گفت و شنود میکردم تا بیش از پیش احساس تنها بودن و تک افتادن در من رخنه نکند تا در 0لبه پرتگاه ثانیه ها دستم را گرفتی من که آماده غوطه ور شدن در فضا بودم ناگاه در آغوش تو فرود آمدم تو دستم را کشیدی و من که خود را ول کرده بودم به سویت کشیده شدم و افتادم ........ اول خوب نگاهت کردم مثل این بود که میشناختمت و بارها در ذهنم با تو معاشقه داشتم با هم تمامی دنیا را وجب به وجب فهمیده بودم و گذارم از زمین هم فرا تر رفته بود باز هم نگاهت کردم .... اما نه تو را نمی شناختم و از بد حادثه منجی من شده بودی ، منجی یکی که خود ناقوس مرگی بود برای احساست . دیگر صبر نکردی تا از تو بپرسم دستم را گرفتی و بردی و بردی تا به تاریخ برسی به فریاد تیشه به فغان مجنون به ..... به همه عشاق درون کتاب سر زدی و مرا شاهد عشقبازی و دلنوازی آنان نمودی ، یاد دادی بر من همچو یک آموزگار که آدمی بی دل هیچ ارزشی ندارد و همه ارزش آدمی به عشق درونش است  مرا با خود همراه ساختی و بردی به رویا بردی به آرزوهای محال بردی به هر جا که پیش از این راهم نمی دادند به من بال دادی برای پرواز و به سبکبالی کشاندی هر لحضه با تو بودن برایم غنیمتی بود و هر لحضه هم کلام شدن فضیلتی سالها همچون برق میگذشتند و من بی انکه بدانم فراقی هم شاید بیاید زمان را چونان بادی از کف میدادم . یک روز وقتی صبح به هوش آمدم دیگر تو نبودی انگار که در خواب بود که رویایت را دیده بودم بار دیگر رهسپار تنهاییم شدم ولی این بار با بارهای قبل فرق داشت و فرقش این بود که من پرواز یاد گرفته بودم ولی دیگر بال نداشتم و سبکبال بودم اما اکنون همه دنیاها روی دوشم افتاده بودند و محکوم به گذر عمر و گذار خاطرها بودم اما انگار تو همیشه فرشته نجاتم میماندی چرا که تحملت نگرفت تا بیش از این در افکارم غرق شوم بار دیگر آمدی اما اینبار خودت هم پوست انداخته بودی و دیگر از حرفهایی که بوی رفتن میداد خبری نبود آمده بودی تا بمانی و بسوزی و بتابی در زندگی سیاه و تیره و بشدت سرد من

هزاران بار تو را سپاس میگویم ای فرشته نجات این آدم تنهای بیکس برای اینکه همه کسم شدی

 

 

1 - تنهایی یک سامورایی را هیچکس ندارد مگر ببری تنها در جنگلی دور افتاده ، شاید (( بوشیدا ، کتاب سامورایی))2

2- برداشتی آزاد از فیلم سامورایی با بازی الن دلون و کارگردانی ژان پیر ملویل 1967



.: Weblog Themes By Rokh Nama :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : lمیراب عطش