میراب نوشت
 
20 گیگابایت هاست رایگان با قول امکانات همراه با دامنه رایگان و سی پنل و کلی چیزای دیگه مخصوص شما

محل درج آگهی و تبلیغات
 
نوشته شده در تاریخ جمعه 90/1/19 توسط میراب عطش

توی یک غار بزرگ و تاریک خیلی از موجودات خدا بودند که یکی شکار میکرد و دیگری شکار میشد بیشتر این موجودات از نعمت بینایی خوبی برخوردار نبودند اما عوضش یک حس عجیب داشتند که میتونستن به کمک اون مسیرشونو پیدا کنن و تو تاریکی شب وقتی که هیچکدوم ما از فرط تاریکی نمیتوانیم حتی یک قدمی خودمان را ببینیم آنها با این حس از کوچیکترین زوایای اطرافشان آگاه باشند و حرکت کوچکترین جنبنده ای را احساس کنند ، خوب این در عوض بینایی که ندارند کمک خوبی هست برایشان که بتوانند به زندگی ادامه بدهند.

در بین این موجودات یک شب پره کوچولو زندگی میکرد که کم کم یک حس عجیب به سراغش آمد حسی که سراغ اغلب پسرهایی که فکر میکنند بزرگ شده اند میرود . شب پره قصه ما هم دچار این احساس شده بود و فکر میکرد دیگر مردی شده است و میتواند یک تنه در مقابل مشکلات ریز و درشت زندگیش بایستد به همین علت در خیال خویش خود را در خحال مبارزه باچند خفاش میدید ، خفاشها از دشمنان قدیمی شب پره ها بودند و هر شب چند تا از دوستان شب پره ما شکار خفاشهای گرسنه میشد  اما او اینک دیگر احساس ترسی نسبت به خفاشها نداشت و میخواست به بقیه ثابت کند دیگر بزرگ شده است . یک شب که در همین خیال پرواز میکرد و به نزدیکی دهانه غار رسیده بود احساس کرد بیرون غار سرو صداهای زیادی می آید کمی که نزدیکتر رفت دید آب طوفان شده است و اصلا نمیشود بیرون را دید و قطرات باران هم گاهی سوار باد میشوند و به داخل غار می آیند شب پره از ترس خس شدن کمی به عقب برگشت و آرام آرام آماده پرواز به سوی لانه اش شد ولی ناگاه خفاشی را دید که به تفاوت از کنارش به سرعت باد  گذشت ، خواست که فرار کند اما کمی جلوتر از خفاش چشمش به یک شب پره زیبا افتاد که خیلی با او فرق میکرد  هم رنگ بالهایش سفید بود و هم نقش و نگار داشت و مثل بالهای او یک رنگ تیره زشت نداشت ، حالا وقتش بود باید به همه نشان میداد که چقدر بزرگ شده است پس به سرعت شروع به پرواز کرد  تا خود را به خفاش برساند پربد و پرید تا به خفاش رسید و رو به او کرد و گفت : آهای گنده باقالی زورت به منم میرسه ؟ خفاش در حال تعقیب آن یکی شب پره رو به سوی او برگرداند و گفت : حیف که یکی خوشگل تر از تو  داره از دستم فرار میکنه اگرنه بهت حالی میکردم . شب پره که دید با زبان خوش نمیتواند خفاش را ادب کند خودش را محکم به خفاش کوبید اما به طرفی پرت شد . به خودش که آمد دید خفاش هر لحضه بیشتر از او دور میشود ، یک تکان به خودش داد و اینبار برای نجات شب پره زیبا به پرواز درآد و خودش را به سرعت به او رساند

بیا دنبال من

این را شب پره جوان به شب پره زیبا گفت و  به راه افتاد ، شب پره زیبا هم که چاره ای جز اعتماد به او نداشت به دنبالش راه افتاد . شب پره قصه ما که از همه راههای مخفی غار آگاهی داشت ، با چند تغییر ناگهانی شب پره زیبا را نجات دادو خفاش که هیکل و جثه بزرگی داشت با چند برخورد با صخره ها زخمی شده و دیگر توان تعقیب آنان را نداشت . شب پره ، دوستش را در یک سوراخ بزرگ برد که بعد از یک دالان باریک به یک محوطه بزرگ میرسیدند

وای خدای من ، میدونی اینجا کجاس ؟ اینجا مدرسه ما شب پره هاست اما الان اگه کسی ما رو اینجا ببینه واسمون بد میشه چون ما بزرگا اجازه نداریم بیایم اینجا

این را شب پره جوان گفت بعد دست شب پره زیبا را گرفت و به گوشه ای کشید

باید قایم بشیم چون بیرون هم اگه بریم خفاش منتظمونه

و به سمتی رفتند

در آنجا به شب پره زیبا گفت : تو چرا اینقد با من فرق میکنی ، اصلا تا الان کجا بودی که من ندیدمت ؟

شب پره زیبا گفت : من ؟ من اینجا زندگی نمی کنم ، از ترس بارون اومدم توی این غار که بقیشو خودت دیدی چی شد

شب پره جوان به سرعت گفت : اما شب پرهها که نمی تونن تو نور زندگی کن،

شب پره زیبا کمی به او نگاه کرد و گفت : اما من که شب پره نیستم ، من یه پروانه هستم یه شاپرک مشکلی هم با نور و روشنایی ندارم اصلا بدون نور نمی تونیم ما شاپرک ها زندگی کنیم

چه خوب ، خوش به حال شما ، اما ما شب پره ها فقط تو شب میایم بیرون غار ، روزا اصلا نمیتونیم بیایم بیرون ف اون بیرون یه آتیش هست که زود ما رو میسوزونه ، اصلا بیا یه چیزی بهت نشون بدم

و به سرعت شاپرک را به سویی دیگر برد

به محیطی رسیدند که دیوارهایش کمی صاف تر از بقیه جاها بودند و شب پره شاپرک را به کنار یکی از دیوارها برد

ببین اینوف این نقاشی رو وقتی که ما کوچیک هستیم بهمون نشون میدن

اما شاپرک ک به تاریکی عادت نداشت هرچه نگاه کرد چیزی ندید و گفت : ولی من تو تاریکی نمیتونم خوب ببینم ، اینجا نمیشه بیشتر روشن بشه ؟

شب پره کمی فکر کرد و گفت : چند لحضه اگه بتونی صبر کنی من میرم و بر میگردم و هنوز شاپرک نظر خودش را نگفته بود که او از آنجا رفت .

چند لحضه بعد شب پره با چند کرم شب تاب برگشت تا با نور آنها دیوار روشن شود و شاپرک بتواند به خوبی دیوار را ببیند ، آنجا که روشن شد نقاشیهای روی دیوار هم برای شاپرک نمایان شد ، در روی دیوار نقاشی یک آتش بود که چند شب پره در کنارش در حال سوختن بودند اما در بالای دیوار نقش یک دایره بود که چند خوشه از آن برون آمده بود. شب پره گفت میبینی ، این همان آتیشیه که ما رو میسوزونه ولی نمیدونم این چیه ؟ و با دست به همان دایره اشاره کرد . شاپرک کمی به دایره نگاه کرد و گفت : خوب معلومه ، این هم خورشیده که به زمین گرمی و نیرو میده اصلا به کمک همینه که ما میتونیم ببینیم .

شب پره که این ها را شنید به فکر فرو رفت و دیگر حرفهایی که شاپرک میگقت را نشنید . حسابی به نقاشی نگاه میکرد و از اینکه آتش شب پره ها را میسوزاند ناراحت بود اما از اینکه خورشید نقاشی به شب پره ای آسیب نمیرساند خوشحال بود ، جرقه ای در ذهنش روشن شد و رو به شاپرک کرد و گفت : من باید یک کار کنم ، باید برم پیش خورشید و ازش بخوام با اون دستاش همه آتیش ها رو ادب کنه تا دیگه نتونن شب پره هارو بسوزونن تا ما هم بتونیم مثل شما بیایم بیرون........

تا اینجای داستان رو داشته باش تا بقیش رو تو اولین فرصت برات بگم



.: Weblog Themes By Rokh Nama :.


تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : lمیراب عطش