باز هم سلام
این سلام آغاز نامه ها بد جوری داغم را تازه میکند. وقتی همیشه برایت مینوشتم و تو میخواندی و دلتنگ میشدی و در جوابم یک سلام به اندازه تمام ابدیت میفرستادی . حالا نیستی و باز من نامه مینویسم ، مینویسم شاید بادی طوفانی چیزی نامه های همچو برگ مرا به شهرت به دیارت به خانه ات بیاورد . میدانم توهم است و هیچ بادی یارای رخنه در سنگ را ندارد .ش اید اگر آب چشمانم قدرت سیلاب شدن را داشتند در دل سنگ هم روزنه ایجاد میکردند اما انقدر گریه کرده ام که چشمه چشمانم هم به خشکی رسیده . نشسته ام و با خود خاطراتت را مرور میکنم ، پر از خاطره هستم لبریز لبریز که دانه دانه های آنرا برایت میگویم برای تویی که فرقی هم به حالت نمیکند و دانستن و ندانستنش یکی است برای ان احساس والای تو
1- سوالهای بی جواب
2- روزهای دلواپسی
3- دلتنگی های جورواجور
4- کابوس های شبانه
5- احساسات پوچ
6- قسم های دروغین
7- حسرت های تا دم مرگ
8- بیراهه های پر فاصله
9- قصه های سراسر غصه
10- نقاب های رنگارنگ
11-- تنهایی هایی که سرتاسر لحضات با توبودن ،همراهم بود
12 - ..................
میخواستم به همه خاطراتت اشاره کنم اما دیگر چه سود دارد یاد آوری بدترین لحضات یک آنسان، به همین ها بسنده کردم تا دلم تنهایی اش را بیش از پیش حس نکند . هر چه بود هر چه هست کم و بیش شبیه یک تراژدی وهم آلود است که هیچ لحضه شادی در آن یافت نمیشود حتی برای یک مزاح کوچک باید سر تاسر افکارم را کنکاش کنم که آنهم امیدی نیست بیابم . تو برایم چه باقی گذارده ای ، حتما میگویی هیچ اما ای کاش واقعا هیچ را میشد لمس کرد ، ای کاش میشد بیاندیشم تو یک رویا بوده ای که دیگر نیستی ولی فقط دلهره فقط یاس فقط نا امیدی و فقط عمری که برای تجربه آزموده هایم به فنا دادم. تو همچو آتشی بودی که قرار بود در دلم بیفتی اما کشتزارهای امیدم را به فنا دادی . تو را خورشیدی میدیدم که قرار بود شبهای تیره ام را از ظلمت بستانی و به روشنایی روز ببخشی اما حتی کور سوی شمعی لرزان را بر من حرام ساختی . دیگر برای بیان الطاف دوستانه ات رمقی ندارم شاید خودت بتوانی یک نقطه خوش رنگ بیابی پس مرحمت فرما به من هم یاد آوری نما که به شدت نیاز به یافتن این لحضات نایاب را احساس میکنم
اما خودمانیم دوره گردی هم عالمی دارد