پيام
رهبرم سيد علي
90/12/25
ميراب عطش
دخترک ياد همکلاسي اش مي افتد که چه با آب و تاب از خريد لباس عيدش سخن ميگفته است . ياد ذوقي مي افتد که سالها پيش به هنگام خريدن يک لباس به او دست داد اما اين روزها ديگر خبري از نو نواري نيست. يکي دو سالي ميشود که پدر بيمار شده و گاهي حتي براي نان شب هم دچار مشکل ميشوند . ياد صحبت هاي همکلاسي هايش که مي افتد دلش ميخواهد به پدرش بگويد او هم هوس کرده است يکبار ديگر با پدر براي خريد به بازار برود اما ن
ميراب عطش
* بقيه مطلب در وبلاگ ميراب عطش*
ميراب عطش
اي واي بر ما ..