پيام
+
گاهي آنقدر از خويش دور ميشويم که نميفهميم چقدر از شب دلهايمان گذشته نميفهميم که اين شب ديگر صبحي ندارد نميفهميم تاريکي که مارا فرا گرفته حالا حالا ها فکر سحر شدن ندارد مرداب را به چشم دريا ميبينيم و دريا را دست يافتني اما هيچ نفهميديم قطره اي که بر روحمان نشست اشک خداوندي بود که بنده اش را اينگونه گرفتار زمين ميديد نه رطوبت مردابي که دريا ميپنداشتيم!

شهيد هادي
99/7/6
ميراب عطش
خداوندا دلهامان را درياي نما تا روحمان را هر لحضه از بديها و پليديها بشوييم
ميراب عطش
گاهي اگر دلهايمان مردابي نشود قدر دريا را نمي فهميم
*قاصدك*
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .فريدون مشيري
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید